غلامي کنار پادشاهي نشسته بود. پادشاه خوابش مي آمد، اما هر گاه چشمان خود را مي بست تا بخوابد، مگسي بر گونه او مي نشست و پادشاه محکم به صورت خود مي زد تا مگس را دور کند.
مدتي گذشت، پادشاه از غلامش پرسيد:«اگر گفتي چرا خداوند مگس را آفريده است؟» غلام گفت: «مگس را آفريده تا قدرتمندان بدانند بعضي وقت ها زورشان حتي به يک مگس هم نمي رسد.»
درباره
داستان آموزنده , داستان عبرت آموز ,
درباره
داستان آموزنده , داستان عبرت آموز ,
درباره
داستان آموزنده , داستان عبرت آموز ,
درباره
داستان آموزنده , داستان عاشقانه ,
درباره
داستان آموزنده ,
درباره
داستان آموزنده , داستان عبرت آموز ,
تعداد صفحات : 2
اطلاعات کاربری
نویسندگان
آرشیو
پیوندهای روزانه
آمار سایت
کدهای اختصاصی